پهلوانان نمی میرند به یاد شهید حسین قجه ای
روز چهاردهم شهریور ماه سال 1337 حسین در زرین شهر اصفهان در دستان خسته پدر کشاورزش جای گرفت و در سایه تربیت عالمانه پدر رشد کرد.
در سن 7سالگی به مدرسه رفت و تا اخذ مدرک دیپلم به تحصیل ادامه داد. از کودکی علاقه زیادی به ورزش کشتی داشت و به عنوان قهرمان اول شهرستان و استان اصفهان برای چند سال متوالی معرفی شد و به مسابقات انتخابی تیم ملی راه یافت.
در سال 1353 وارد فعالیت های سیاسی شد و در سال 1356 به قم مهاجرت کرد و توسط مأموران ساواک دستگیر شد. چند مرتبه نیز به منظور فعالیت های سیاسی به شیراز و قم سفر کرد.
بعد از انقلاب هم با معلمی که به منافقین گرایش داشت درگیر شد.
تشکیل و فرماندهی سپاه زرین شهر، گروه ضربت برای مبارزه با مواد مخدر و توزیع کنندگان آن، از فعالیت های حسین پس از انقلاب بود. هفته ای یکی دوبار فاصله پادگان غدیر اصفهان تا زرین شهر را از میان کوهها پیاده طی می کرد. طی این مسیر 24ساعت طول می کشید. گاهی هم به کوه می رفت و در آنجا به مناجات می پرداخت.
حسین فرمانده گردان سلمان لشگر 27 محمد رسول الله(ص) بود. مرحله اول عملیات برای تصرف جاده خرمشهر- اهواز. جاده برای دو طرف حکم مرگ و زندگی داشت. گردان در محاصره افتاد.
صدای حسین قجه ای را از بی سیم شنیدم که می گفت: «خط را شکستیم ولی حالا افتادیم توی حلقه، اینجا قورباغه (تانک) زیاد دارد از پشت سر و روبرو ما را می کوبند مفهومه؟»
حاج همت با هزار زحمت خودش را به حسین رساند. گفت برگردید. حسین گفت ما هم قسم شده ایم. عقب نمی نشینیم. در آغوش هم گریستند. حاج همت برگشت. خیلی از بچه های سلمان افتاده بودند.
«آر.پی.جی» را برداشت. تا جایی که توانست و گلوله داشت شلیک کرد.
برای آخرین بار گلوله آر پی جی را آماده شلیک کرد به روی خاکریز رفت ولی اینبار تانک پیش دستی کرد و با شلیک گلوله ای خاکریز زیر پای حسین را شکافت. 15اردیبهشت 61بود.
چند روزی از شهادت حسین گذشته بود که بچه ها درحال چسباندن پوسترها و اعلامیه های او به دیوارهای شهر بودند. مردی تا چشمش به تصاویر حسین افتاد، بغضش ترکید و زد زیر گریه. علت را که پرسیدند، گفت: من برای مرگ برادرم اینقدر گریه نکرده بودم که برای شهادت این عزیز. خاطره ای از او دارم که هر وقت به یادم می آورم، جگرم آتش می گیرد. یک شب با چند تا از دوستانم، کنار زاینده رود، بساط عیش و نوش و مسکرات و موادمخدر راه انداخته بودیم که یکدفعه صدای پایی به گوشمان خورد و فرد سپاهی ای را در تاریکی دیدیم. تا آمدیم وسایل را جمع کنیم آن سپاهی مرا به نام صدا زد و خیلی خونسرد گفت که راحت باشید. جلوتر که آمدم، دیدم حسین قجه ای است. زیاد از او شنیده بودم. خیلی ترسیدم. دوستانم هم همین طور. از خجالت و ترس سرمان را پایین انداخته بودیم. ولی او برادرانه گفت که بنشینیم و به کاری که می کردیم ادامه بدهیم. مانده بودیم چکار کنیم. آمد نشست کنارمان. یک سیخ کباب برداشت و شروع کرد به خوردن، درحالی که به تک تک ما اشاره می کرد، گفت: من کباب می خورم و شما مشغول شرب خمر و اعتیاد خود باشید تا ببینیم که کداممان عاقبت به خیر می شویم؟ بعد هم اسلحه و حکم خود را به ما نشان داد و گفت: اگر بخواهم دستگیرتان کنم، برایم کاری ندارد. خودتان هم می دانید که از عهده اش برمی آیم. ولی شما را به خدا قسم می دهم که به جوانی خودتان رحم کنید و دست از این کارها بکشید. دنیا و آخرت خودتان را خراب نکنید! سعی کنید باعث افتخار جامعه باشید نه این که سربار جامعه شوید. بگذارید دیگران ما را سرمشق قرار دهند نه این که اعمال ما را ملامت کنند... واقعاً شرمنده اش شدیم، بلند شد که برود نگذاشتیم. همه وسایل معصیت، حرام خوارگی را با دست خود از بین بردیم، بعد او خداحافظی کرد و رفت.